نجوای غریبی از دشت به گوش میرسد.
ناله ای محزون اما آرام ، سکوت غریبانه شب را می شکند و بغض سنگینی گلوی کوچک حسین علیه السلام را می فشارد و دردی مهلک جگر حسن علیه السلام را پاره پاره می کند.
دستان کوچکی دست مادر را می گیرد و بر سر و صورت خویش می کشد تا آخرین نوازش مادر را با تمام وجودش به اعماق خاطرات بسپارد.
علی علیه السلام چه آرام درد دلی سوزناک تر از همیشه با فاطمه سلام الله علیها میکند .
دستان فاطمه سلام الله علیها را می بوید و می بوسد و می خواهد برای آخرین بار صورت زیبای بانویش را ببیند ، اینجاست که لرزه به اندام علی علیه السلام می افتد ...
به یاد کوچه هایی می افتد که فاطمه سلام الله علیها دوان دوان بدنبال علی علیه السلام می رود تا شاید به خاطر او هم که شده علی علیه السلام را با خود نبرند .
به یاد نجوای لرزان فاطمه می افتد که در پس آن نام علی علیه السلام است....
...و صدای هق هق علی علیه السلام است که قبرستان تاریک گمنامی را به لرزه می افکند، آخر چگونه می تواند بر روی چهره دلربای معشوقه اش خاک بریزد و او را در دامن خاک رها کند؟